ببخش اگه گاهی از عکس افرادی استفاده میکنم که در زیبایی سر زُلف تو هم نیستن...
دلیلشم اینه که به تعداد پُست هایی که میزارم عکس از شما ندارم...
ولی بدون هر عکسی را میبینم تو را میبینم...
از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب
می دانم آری نیستی اما نمی دانم
بیهوده می گردم به دنبالت ،چرا امشب؟
هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
ها....سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب
امشب ز پشت ابر ها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
طاقت نمی آرم تو که می دانی ،از دیشب
باید چه رنجی برده باشم ،بی تو ،تا امشب
ای ماجرای شعر و شب های جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب
فاطمه من همه چیز من ،بشکن قرق را ماه من ،بیرون بیا امشب
به امید طلوع صبح پایان جدایی...
پیرم اگرچه با تو جوانم برای تو
هر روز هفته دل نگرانم برای تو
شنبه سکوت تلخ ،پُر از وهم و جستجو
یکشنبه مثل باد وزانم برای تو
روز دوشنبه پیرُهنم رنگ دیگری ست
خاکستری نشسته به جانم برای تو
روز سه شنبه عاشقی ام تازه می شود
تا یک دهن ترانه بخوانم برای تو
روز چهارشنبه جنون ،درد ،بی کسی
در بی بهار خویش خزانم برای تو
تا پنجشنبه ها که کنار توأم و شعر
پر می کشد زِ باغ لبانم برای تو
لم می دهم کنار تو در عصر جمعه ای
یعنی بمان که بمانم برای تو
روز و شبم زِ خواب و خیال تو پُر شدَست
هر روز هفته دل نگرانم برای تو
تو به بوی غزل و قافیه ، آمیخته ای
به خدا حال مرا ،خوب به هم ریخته ای
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری
بی سبب نیست ، که در کنج دلم جا داری
به سپیدی غزل ، رایحه ی یاس منی
یاسمن بوی ترین ، قسمت احساس منی
یاسمن بوی ترین ، جای خدا را پر کن
من پر از زندگی ام ، فاصله ها را پر کن
من جهنم زده ام ، حسرت سیبی دارم
باز نسبت به شما ، حس غریبی دارم
غربت و رخوت دستان مرا باور کن
نازنین ، قصه ی ایمان مرا باور کن
دیشب اینجا بارون میومد...
و دل آشفته من عاشق را نم زد و مرا...
و منی که می خواندمش...
ببار ای بارون ببار...
با دلم گریه کن ،خون ببار...
در شب های تیره چون زُلف یار...
بهر لیلی چو مجنون ببار...
ای بارون...
دلا خون شو خون ببار...
بر کوه و دشت و هامون ببار...
به سرخی لبهای سرخ یار...
به یاد عاشقای این دیار...
به کام عاشقای بی مزار...
ای بارون...
ببار ای ابر غم ببار...
با دلم به هوای زلف یار...
داد و بیداد از این روزگار...
باز هم شب شد و من ماندم و تکرار غزل
قلمی دست من افتاد به اصرار غزل
مبحث هندسه و یک ورق کاغذ و بعد
محور عشق من و چرخش پرگار غزل
یک جنون در دل من رقص کنان می کوبد
سر احساس مرا بر در و دیوار غزل
دوستت دارم و انگار مرا می سنجند
لحظه ها ،ثانیه ها باز به معیار غزل
چشم تو یاد من افتاد ،خودت می دانی
که کساد است در این مرحله بازار غزل
غرق روحانیت عشق تو هستم اکنون
چون که نزدیک شده لحظه افطار غزل
جمله آخر شعرم چه قشنگ است قلم
رج به رج نقش تو را بافته بر دار غزل
شعر از محمد علی بهمنی
اما از طرف من هدیه به شما نازنین یار
و برایت بار ها باید بگویم...
مَثَل روزگارم را...
که مانده ام بی تو به زیر آواره های ویران خانه ای که توئی در آن نیست...
و تو ،ترنم ،تسنیم و ارمیا...
مرا به نظاره نشسته اید...
دستان سردم را...
که از زیر آوار خانه بیرون مانده اند...
من هنوز زنده ام...
پس رهایم نکنید ،خوبان من...
که هنوز نفس میشکم به امید آغوش تو بانو...
و به امید هم نفس شدن با ترنم...
و به امید خنده های تسنیم...
و به امید عطر تن ارمیا...
تنهایم نگذارید ،که من هنوز زنده ام...
ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین
قربان حنجره و آن تربتت حسین
امروز این منم آن غلام غریب تو
از صحن تو جدا افتاده ام حسین
ارباب توئی و در این خیمه سالهاست
اشک میریزم و هر دم دق می کنم حسین
در این میانه گودال قتلگاه
شمع دل من است که بی سر شده حسین
اینک غلام حلقه به گوشت به نینوا
پروانه بود و خاکستر شده حسین
در طول سال شبیه پدر ولی
در این دهه مثل مادر شدی حسین
انگار دوباره این منم و ناله غمت
آن دختر سه ساله چه کرد با سرت حسین؟
واحسرتا اگرم نمیرم در این حرم
تاب نفس ندارم از شرم رُخت حسین
جان و تنم به فدای شیب الخضیب تو
این چشم به قربان پیشانیت حسین
دیگر رهایم نکن ای کشتی نجات
ای مهربانتر از پدر و مادرم حسین
شعر از علی طاهری