حکایت روزگار من
دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۲ ب.ظ
و برایت بار ها باید بگویم...
مَثَل روزگارم را...
که مانده ام بی تو به زیر آواره های ویران خانه ای که توئی در آن نیست...
و تو ،ترنم ،تسنیم و ارمیا...
مرا به نظاره نشسته اید...
دستان سردم را...
که از زیر آوار خانه بیرون مانده اند...
من هنوز زنده ام...
پس رهایم نکنید ،خوبان من...
که هنوز نفس میشکم به امید آغوش تو بانو...
و به امید هم نفس شدن با ترنم...
و به امید خنده های تسنیم...
و به امید عطر تن ارمیا...
تنهایم نگذارید ،که من هنوز زنده ام...
- ۹۵/۰۷/۱۲